روز شمار تولد مسافر کوچولو

Lilypie - Personal pictureLilypie Maternity tickers

Monday, August 23, 2010

یادی از مسافر کوچولومون

از آخرین باری که اومدم و نوشتم خیلی گذشته. خیلی.
سه روز بعد از آخرین پستم، در کمال ناباوری فرشته کوچولومن پر کشید و رفت. ما بودیم و بهت و مناباوری
من بودم و اشک. همسری بود و خواب و خواب و خواب.
ما بودیم و تنهایی. تو اینجور موقع ها آدم هایی که یادت نمی کنن بیشتر به یادآدمی می مونه تا کسایی که به یادت هستن.
هر چند خیلی از دست همون آدم ها ناراحت شدم اما یاد گرفتم البته شاید شوشو هم یاد گرفته باشه که اول از همه به فکر خودمون باشه بعد دیگران.
نمی دونم دیگه چرا این حس مادری از من رفته، دیگه مثل گذشته شوق و ذوق بچه را ندارم ولی چیکار کنم.
نمی دونم. .................................

Wednesday, May 19, 2010

سلام قشنگ ترینم

سلام عزیز دلم.
سلام بهارکم که با بهار اومدی و دلم را یه دنیا شاد کردی.
سلام گل قشنگ مامان.
سلام فرشته کوچولوی من.
خوبی؟ حالت چطوره؟ تپش های قلب کوچیکت چطوره؟ چرا اینقدر برامون ناز می کنی؟ می دونی چقدر دوست داشتم یه فرشته داشته باشم تا براش نقاشی بکشم، قصه بگم، باهاش بازی کنم و با خنده هاش دیوونه شم. می دونم که همه اینا را می دونی. می دونم که روح تو آزاد از جسم کوچیکته و همه احساسات من رو حس می کنه و می شنوه.
خوب گلک من، امروز که رفتیم دکتر به این امید به بابایی گفتم بیاد که صدای قلبت رو بشنوه و آروم بشه. بابایی دیر رسید مثل همیشه کار رو سرش زیاده تازه فکر کنم امروز ناپرهیزی کرده بود و زود آمده بود به خاطر تو.
بابایی دیر آمد.ولی از صدای قلب تو هم خبری نبود. منظورم اینه که دکتر نتونست پیداش کنه. بهم گفت لگنت رو به عقبه. نمی تونم ببینمش. یه سونو هم بیرون بده، شنبه برام بیار.
آخه فسقل تو با این همه فسقلیت چرا این قدر ناز می کنی. رفتی قایم شدی که ما رو دیوونه کنی. من کم از دست باباییت می کشم.
بابایی تا اومد خونه خوابید و منئ تنها گذاشت. کلا عادتشه کم طاقته برای همین گرفت خوابید تا به این قضیه که ممکنه خدای نکرده تو رو از دست بدیم، فکر نکنه.
حالا منم و تنهایی. البته تو و خدا هستین. ولی خدا که من براش بنده سپاسگزاری نبودم، تو هم که خدای عشوه و نازی.
عزیز دلم اگر با خدا به توافق رسیدی و خودت هم راضی بودب بمون پیشمون و شادمون کن.
اگر هم دوست نداری و دلت یه جای دیگه است، باشه گلم. عیبی نداره. آخه من می دونم که نمی تونم مامان خیلی خوبی باشم برات. ببین تو همین دو ماه نتونستم ازت مراقبت کنم. نمی دونم مشکل چیه ولی من نتونستم یه جای امن و راحت برات فراهم کنم. اگر چات راحت بود، خوب رشد می کردی و خوب قد می کشیدی. چرا من همش لک می بینم. چی شده. به خاطر خونریزی اطراف ساک بهت خوب غذا نمی رسه، برای همین هم رشدت کم بوده، من شرمندتم.
برای سلامتی ات دعا می کنم.
اگر دوستم داری برگرد.

Sunday, May 16, 2010

خاطرات من و فرشته ما

سلام عزیزکم. خوبی؟
داشتم فکر می کردم من و تو تا همین الان کلی خاطره داریم . عید با هم بودیم. تو را شهررضا دوتایی کباب داغ خوردیم و فرداش مسموم شدیم (7 فرورین)
اراک که بودیم وسط وسطی بازی کردم، مسابقه تیراندازی دادیم و سیبل سوراخ کردیم
تو فسقل من سر کلاس بچه های دکترا نشستی.
دکتر رفتی، دکترت عوضی بود، دوبار رفتی و دیگه نرفتی. چون اشک دوتاییمون را درآورد، ببخشید سه تایی. بابایی هم حال و روزش مثل ما بود.
دوباره دکتر رفتیم. دوباره دکتر رفتیم. این یکی را خاله مرضیه معرفی کرده. حالا که خوب بوده.
بعد سر کلاس با یه استاد دیوونه دعوا کردیم. حالش را گرفتیم. تا آخر ترم هم ادامه داره.
پیش مدیر گروه خودمون را لوس کردیم.
.دیگه چی بگم برات. آهان چهارشنبه سه تایی می ریم دکتر.. فکر کنم دیگه صدای قلبت را بشنویم.
نمی دونم چقدر بهت خوش گذشته ولی می دونم اذیت هم شدی. ولی یه خبر خوب دارم به مامان نریمان خان سفارش دادیم برات از دبی لباس بیاره ببینم چیکار می کنه.
خیلی دوست داریم. اگه می دونستم گل پسری می گفتم خیلی آقایی ولی بالعکس خیلی خانمی.
ولی چیکار کنم الان می تونم فقط بگم فسقل منی. دوستت دارم بازم دوباره.

Wednesday, May 12, 2010

سلام فسقل مامان

سلام مامانی
خوبی فرشته قشنگم. ببخش که این همه استرس بهت وارد کردم. همش تقصیر این لستاد دیوونه بود. خدا را شکر مدیر گروه خوبی داریم.
امروز خوشحالم که از شر این استاده راحت شدم ولی یه خورده هم نگرانم. یه لک کوچولو دیدم. عصری به دکتر می زنگیم. ببینم اون چی می گه.
تازه به بابایی هیچی نگفتم چون اون بدتر از منه. قاطی می کنه، حالش بد می شه. نگران می شه.
فعلا باید دو تایی مشکلاتمون را حل کنیم.
امروز بریم عدسی دست پخت بابایی را بخوریم. ببینیم چه مزه ای می شه. من که دوست دارم. حتما تو هم خوشت می آید.
دوستت دارم بهارم
مواظب خودت باش

Saturday, May 8, 2010

آرامش

چند روزیه که خیالمون نستا راحت شده نازنینم
از اون روزی که به خاطر سلامتیت نگران شده بودم و اشک ریخته بودم، خیلی گذشته، چقدر؟ بیشتر از 12 روز می شه. بهارکم.
ثانیه شماری می کنم و هزاران بار تقویم را نگاه می کنم. اینقدر نگاه کردم که فکر کنم کم کم عدد ها کمرنگ بشند و بعدش هم پاک بشند.
گلم،
این روزها می شنوم که آمار سقط به دلیل پارا زیت ها زیاد شده. من و بابایی دوتایی ناراحت شدیم. آخه شماها چه گناهی کردید که باید قربانی شید. به قول بابایی، بابا و مامان شما چه گناهی کردن که باید غصه دار بشند که باید شاهد از دست رفتن فرشته هاشون بشند. بابا و مامانی که شاید هیچوقت تو خیابون نرفته باشند. شاید حتی تو خونشون ماهواره هم نداشته باشند. تازه از اون بدتر اینه که این مامان باباها از طرفدارهای خودشون باشند.
خیلی ناراحت کننده است. به نظرت چرا باید اینجوری باشه. فقط به خاطر اینه که یکی دیگه تصمیم می گیره تو چه اخباری را گوش یدی و چی را گوش نکنی.
حتی سایت ها هم فیلترند.
اما الان که عصر اطلاعات هم، یه عصر اونورتر رفتیم و عصر خلاقیت داریم، بازم به نظرت می شه آدما را محدود کرد؟
بی خیال گلم، ام که بی خیالش بودیم، اینقدر ناراحتیم، تو که بیایی خودت همه چیز را می می فهمی تازه شاید بیشتر از همه احساس مسوولیت هم کنی. شاید یه قلم قشنگ داشته باشی، شاید یه صتحب اندیشه بشی، شاید هم یه هنرمند.
هر چی بشی، می دونم انسانیت و اخلاق برات حرف اول را می زنه. همیشه از خدا خواستم تو با اخلاق بشی تو کسی بشی که بشریت از بودنت روی زمین شاد باشند چون باعث آرامش و رفاه اونا بشی.
نمی دونم ولی سعی می کنم برات مادر خوبی بشم.
بابایی که حرف نداره. از همین الان روش حاضرم شرط ببندم. بابایی خودش روح خیلی بزرگی داره. بابایی جزء آدم های دوست داشتنی و مهربونه. من که خیلی دوستش دار. م
می دون اگر پسر بشی عین بابایی می شی. اگر هم دختر باشی دوست دارم مثل خودم باشی و البته تمام خصوصیات بابایی را هم به ارث ببری.
دوستت دارم.
منتظر قدم های کوچکت تو این دنیای بزرگ هستیم..

Friday, April 30, 2010

اولین گردش خانوادگی

امروز روز خوبی بود. برای هر سه مان. امرو لبریز از انرژی مثبت بودیم. به خاطر این که برای ناهار بیرون از خانه و در فضای آزاد و سبز و همچنان بهاری ناهار خوردیم البته با یکی از دوستان خانوادگی مان.
ولی حالا که برگشتیم بابایی غرق خوابه.
وای از دست این بابایی خواب آلود. وای که چقدر می خوابه. انگار نافش را با خواب گره زده اند. گلم. گل نازنینم ناف تو را با چی گره زده اند. نزدیک بهت بگ گل پسرم. از یک طرف خواب می بینم که ناز دختر منی ولی از یه طرف گل پسر صدات می کنم. شرمنده قشنگم.
می خوام از این به بعد تا ماه چهار نازنیم صدات کنم، تا وقتی که بتونم به اسم خودت صدات کنم. تازه همون موقع ها هم هست که سیستم شنوایی ات شکل گرفته.
دوستت دارم.
منتظر روزهایی هستم که با هم بازی کنیم، با هم نقاشی بکشیم و با هم قصه بخونیم.

Wednesday, April 28, 2010